جدول جو
جدول جو

معنی هم درجه - جستجوی لغت در جدول جو

هم درجه
(هََ دَ رَ جَ / جِ)
برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن
لغت نامه دهخدا
هم درجه
مساوی، هم پایه، برابر، هم شان
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
فرهنگ لغت هوشیار
هم درجه
همتراز
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
فرهنگ واژه فارسی سره
هم درجه
هم رتبه، هم شان، هم طراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
هم زمان، هم عصر، هم روزگار، معاصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دو یا چند تن که از یک گروه و دسته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم مدرسه
تصویر هم مدرسه
دو یا چند شاگرد که در یک مدرسه درس بخوانند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَرِ جَ / جِ)
مندرج. (از ناظم الاطباء).
- مطالب مندرجه در کتاب، مضمون کتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دَ زَ)
جهان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. (از المرصع). و رجوع به درزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرَ جَ)
تازیانه ها. سیاط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قُقَ عَ)
ده کوچکی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در 25هزارگزی شمال خاوری بیجار و کنار رود خانه قزل اوزان. سکنۀ آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَرْ یَ / یِ)
هم ده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد:
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.
فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.
فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.
فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.
اسدی.
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه.
اسدی.
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه.
اسدی.
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه.
نظامی.
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه.
نظامی.
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ رَ / رِ سَ / سِ)
دو شاگرد که در یک مدرسه درس میخوانند
لغت نامه دهخدا
(هََ حُ رَ / رِ)
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست:
مغی را که با من سر و کار بود
نکوروی و هم حجره و یار بود.
سعدی.
، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
غمخواری. دلسوزی. غمگساری. دلجوئی. دلداری. رجوع به هم درد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست.
- هم درود آمدن، یکدیگر را خوش آمد گفتن:
چو با یکدگر هم درود آمدند
به آن آب چشمه فرودآمدند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دُو رَ / رِ)
هم عصر. هم عهد. هم زمان. (یادداشت مؤلف) ، در تداول دو تن را گویندکه با هم در مدرسه یا دانشگاهی درس خوانده باشند
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ جَ / جِ)
هم زور. هم نبرد. هم آورد:
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دو یا چند کس که دارای یکنوع درد وبلیه باشند، شریک غم دیگری غمخوار: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خاب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دسته جمعی، متفق، متحد
فرهنگ لغت هوشیار
هماموز همدبستان دو یا چند شاگرد یا معلم که در یک مدرسه بتحصیل یا تعلم مشغول باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قریه
تصویر هم قریه
همروستا دو یا چند تن که دریک قریه سکونت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دردی
تصویر هم دردی
شرکت در درد وبلیه ای با دیگری، غمخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درسی
تصویر هم درسی
شرکت دو یا چند تن در خواندن نزد استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
هم عصر، هم زمان، هم دورک
فرهنگ لغت هوشیار
سد پایه آنچه که دارای صد درجه باشد گرمای صد درجه، آلتی که منقسم به صد درجه باشد: گرماسنج صد درجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرجه
تصویر مندرجه
مندرجه در فارسی مونث مندرج: آموده گنجیده مونث مندرج، جمع مندرجات
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درس
تصویر هم درس
دو یا چند کس که در خواندن درسی نزد استاد شرکت داشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
((~. دُ ر))
هم عصر، معاصر، شریک دوره تحصیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
اکیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
هم پیشه، هم شغل، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معاصر، هم زمان، هم عصر، هم درس، هم کلاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد